« زیبای خفته »
همچون
زیبای خفته ای
برخیز،
هفت فرزندت
به نیم نگاهی
از تو
زنده اند.
برخیز
زمین خیس است و
خاک زمستان سرد.
اشک های آسمان جاری ست.
در این زمان
شمعدانی های حیاط
تشنۀ آبیاری تو اَند.
نگفته بودی
فرزند بزرگت را
در راه
خواهی دید.
نگفته بودی
به انتظارش
سال ها گذراندی.
نشستی کنار باغچه
و
حوض آبی که پر شده بود،
تا
خاطرۀ گذشته را
عبور داده باشی؟
یادمان نرفته
از معشوقه ای گفتی
که
سال ها
پدربزرگمان بود.
آه!!
هفت فرشته را
جان دادید،
هفت راز
هستی را،
که زمان
یکی را
به یادگار برد.
کو
آن نامه های عاشقانه ات؟
کجاست
زمزمه های مستانه ای
که
کودکانت را جمع می کرد
به عصرانه؟
هنوز
نوه هایت
منتظرند
تا
رسم عاشقی و
دلدادگی بیاموزند.
هنوز
دفتر زندگی
به نیمه نیز نرسیده.
بپاخیز، بَخی
تو
مادرِ
بزرگِ مایی.
درخت انجیر و سیب
چشم انتظار تو هستند.
نارنج ها
گوشواره های سنگینی
شدند.
سال ها
گذشت،
آن قوچ
را
اما
یادمان نرفته.
تو را
همراه خواهیم شد،
اینبار
نه به تنهایی.
به یاد مادر بزرگ عاشقم «مامانی» که دیگر میان ما نیست.
حسین روانبخش- بابل- شانزدهم اسفند ۱۳۹۱